عروسک

شهرزاد مقيمي
shahrzadbahijoooooon@yahoo.com

سروصداش بلندشده بود.یه بنددادمیزدوبدوبیراه می گفت.دراتاق رو قفل کردم پشت به درایستادم وتمام اتاق رو از نظر گذروندم.نگاهم به گلی خانم افتادکه ساکت و غمگین روی تخت نشسته بود.رنگ به تنش نمونده بود.دیگه قرمزی لپای گلی اش چشمم رونمیزد.چشمهای سیاهش دیگه مال من نبودوهمه اش بیرون رو می پایید.اونور پنجره.انگار از من خسته شده.

بی اعتنا به سروصداش رفتم وجلوی آئینه نشستم.همیشه همینطور بود.هروقت می گفتم کارنمی کنم همین قشقرق روبه پا می کرد.فکرمی کنه از سروصداش می ترسم.ولی نه من دستشو خوندم.انتقام خودمو گلی خانوم رو ازش می گیرم.با این فکر لبخندی به لبانم نشست اما همین که به صورت ناامید گلی خانوم نگاه کردم خنده بر لبانم خشکید به کنارش رفتم وتوچشاش نگاه کردم می خواستم چیزی بگم،اما طرز نگاهش دهنم رو بست انگاراصلامن رو نمی دید.بلند شدم وبه کنار پنجره رفتم.اماجز سیاهی چیزی ندیدم.حداقل این اتاق روشن بود.امااو این را نمی فهمیدوهمانطوربا نگاهی تهی بیرون رانگاه می کرد.

دوباره جلوی آئینه نشستم.مثل کسی که تابه حال خودراندیده باشد به تمام جزئیات صورتم دقیق شدم.خیلی شکسته شده بودم.پوستم طراوت جوانی نداشت وزیر چشمان بی حالتم را دو هاله سیاه احاطه کرده بود.بادست صورتم را لمس کردم.دوخط کناردهانم را که عمیق تر از قبل شده بودند با انگشت دنبال کردم اما به جایی نرسیدم وامتدادشان برروی چانه ام گم شد.باورم نمی شد که این تصویر کریه من باشم که ناگهان از صدای ضربات ممتدی به در به خودآمدم.نگاهی به گلی خانوم کردم دیگر نمی خواستمش اوفقط غصه مرا زیادمی کرد.بین اینهمه عروسکی که می خندند چرا باید دلم را به عروسکی کهنه وغمگین خوش کنم.برداشتمش وباتمام قوابه بیرون پرتاب کردم.تمام لحظات با او بودن جلوی چشمش جان گرفت وشوری اشک را برروی لبانم حس کردم.

خودرا به روی تخت انداختم انگار که بار بزرگی رااز دوشم برداشته باشند،سبک ورهابودم.دیگر نگاه گلی خانوم آزارم نمی داد.دست بردارنبود،کم کم داشت دررا می شکست.بلندشدم دستی به سرورویم کشیدم.هاله سیاه دور چشمانم وخطهای بی امتداددور لبم را با پودر سفید پوشاندم.گونه هایم را مثل لپهای گلی خانوم سرخ کردم ودررا گشودم.پشت درمشتری با عروسکی انتظارم را می کشید.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30480< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي